روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

۳۶ برگشت شوشو

دیشب ساعت ۱ و نیم شب شوشو رسید 

مرسی از همه دوستای خوب که هوامو داشتن و احوالاتمو جویا میشدن 

 

تقریبا۹ بود که از دفتر رسیدم خونه و همسایه کناری ۱۱ شب از بیرون اومد چراغای خونمون رو روشن دیده بود اومد بم سر زد و گفت با همسایه پایینی یه سر قبل از رسیدن شوشو میخواد بم بزنه 

گفتم مرسی تشریف بیارین  

خلاصه اومدن همش میگفتن قبل از رسیدن شوشوت ما بریم 

ضایعه وقتی میاد ما اینجا باشیم 

همسایه پایینی که بچه کوچولوشم خوابونده بود گوشه پذیرایی  

 ۱ و ربع  شد ولی دل نمیکندن که برن 

خلاصه یک و نیم شب شوشو جون در رو زد و بازش کرد  

اینا هم هول هولی با معذرت خدافظی کردن و بچه رو بر داشتنو رفتن  

 

شوشو خیلی بدو بدو داشته این روزا حسابی لاغر شده ۶۹ کیلو شده بود  

بمیرم 

دیدمش نشناختم  

دیشب تا بش گفتم لاغر شدی ، رسید رفت رو ترازو  

 

 

همین الان دارم حاضر میشم سوغات مامانو براش ببرم 

 

فعلن بای

۳۵ desprate housewives

از همتون دوست جونا واسه دلداریاتون ممنونم  

ازم پسیده بودین چه سریالی جدیدا نگاه میکنم   

سریال آمریکایی:

 

زنان سر سخت یا کدبانوهای بیچاره 

 

قسمت پنجمشو  دارم میبینم 

از سال ۲۰۰۴ شروع شده و جوایز زیادی را نصیب خودش کرده  

 

۳۴ تنهایی

نمیدونم از کجا شروع کنم 

تنهام 

شوشو از پنج شنبه رفته سفر منم بین خونه خودمون و مامان اینا در گذرم همش. 

دلم اینجور زندگی رو  دوست نداره 

صبحادارم میرم  دفتر شوشو 

امروز برادر شوهری برام یه سریال خارجی آورد یه قسمتشو دیدم 

نسبت به روزای قبل کمتر حوصلم سر رفت اونجا. 

دلم برا شوشو و حضورش تنگ شده  

خونه مامان اینا احساس خوبی ندارم  

نه اینکه اونا بد باشن  

نه 

حتی نسبت به قبلنا هم بیشتر تحویلم میگرن و هوامو دارن  

ولی من دوست دارم خونه خودمون باشم  

تلوزیون نگاه کنم 

لباس راحت بپوشم  

ولو شم

بیام  

برم  

ساعت هاوب گردی کنم

حوصله سفره انداختن و جمع کردن واسه دونفر بیشترو ندارم 

دوست دارم زودتر همسری بیاد 

 از پنج شنبه یه دل سیر باش حرف نزدم 

 اون درگیره کارشه اونجا 

هر بار هم حرف زدیم کاری بوده 

خستم خسته 

 

ببخشید پراکنده نوشتم 

افکارم مغشوشه 

 

 

معذرت 

۳۳مریضی من وسفرشوشو

ز دوشنبه هفته گذشته تا همین شنبه همش مریض بودم و زیر پتو ،پنج شنبه یکی از همسایه یه استخر اختصاصی پیدا کرده بود که اول خانوما برن و بعد از ظهرش آقایون ساختمونمون (در کل ۴ واحد از ۶ واحد با هم در ارتباطیم) ، 

من که مریض بودم ولی همسری رفت .خلاصه خیلی خیلی ازش تعریف کرد و گفت اگه هفته آینده هم بود حتما از دستش نده و برو. 

شب هم به اصرار همسایه ها شام رو بردیم و نشستیم توی پارک و تناول کردیم 

 

منم که حالم بد بود و همش وهمش حرف میزدم (نمیتونم نزنم که)و سرفه و سرفه! 

هنوز شام نخورده بودیم که همسایه پایینی پایینی هم بمون ملحق شد با ۲ تا بچش ،بو برده بودن از قرارای ما و آدرس گرفتن اومدن البته با اونا هم بسیار خوش گذشت 

 

و  شنبه بالاخره راضی شدم برم دکتر و ۲ تا آمپول هم از دست خواهر جان نوش جان کنم 

(خودمونیم انقدر آروم زد که گفتم کی زدی؟) 

 

چند روزی هست که با شوشو میرم دفترشون 

ولی از پنج شنبه فقط خودم هستم دیگه،  

 آخه کارش یه جوری که خودش باید تو سفر باشه و یه نفر تو دفتر 

و من تنها میشم و دلم همش براش تنگ میشه و خدا خدا میکنم روزا بگذرن  

شوشوجونم انشالا سفرت بی خطر،دلم حسابی برات تنگ میشه

 

راستی یکشنبه خواهرم بعداز ۴ سال تنبلی بالاخره گواهینامه گرفت و بابام هم همین ماه بازنشسته شد  

اینا رو نوشتم که بعدها یادم باشه چه موقع بودن 

راستی دوست جونا از همتون بابت راهنمایی واسه پست قبل خیلی ممنونم