روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

روزنگار تقویم زندگی ما

لحظه های ثبت شدنی.....

465 هوای اسفند

از پنجشبه هفته پیش که همسری رفته تهران بین خونه خودمون و مامان اینا سرگردونم

دلم گرفته از این روزا،کلن من و همسری بینمون با وجود دوری شکرآب های مختلفی بوجود  اومد

نمیدونم چرا حل نمیشن

این روزا دوباره درچشم باد ، دوباره پارسا پیروزفر ....

مثلا برا چی "سرزمین کهن" توقیف شد؟ خیلی دوست داشتم سریالشو ، بابا به خدا در مَثَل مناقشه نیست 

همسری امروز برمیگرده ایشالا ساعت 17:20 پرواز داره

مامان برا ناهار آش رشته درست کرده ، گفت حتما بیای اینور 

برادری هم رفته درود با قطار واسه برف بازی ، بمیرم برای خوزستانیا برف ندیده...

چقدر زود امسال گذاشت ، اسفند داره از راه میرسه ، روزای خرید و بازار و شلوغی و سبزه و ماهی . به به  

 

464

ساعت 12:40 میرسیم خونه ، در رو که وا میکنم یه بوی سوختگی به دماقم میخوره ، با عجله تو ذهنم مرور میکنم چی رو گاز داشتم؟ هنوز به نتیجه نرسیدم به آشپخونه میرسم و قابلمه ای که توش سیب زمینی و تخم مرغایی که صبح گذاشتم بپزه رو برا الویه ، جزغاله شده پیدا میکنم

کلی ناراحت میشم ، از خودم ، از کار دوشیفتم ، از استرسام ، از زندگی این مدلی .....

میگذره همسری وارد میشه و فقط نگام میکنه ، میگه فقط میترسم روزی بیایم خونه و زندگیمون رو سوخته ببینیم ،

یه ماکارونی به سرعت آماده میکنم و همسری بنده خدا سالادشو درست میکنه 

بین دوشیفت که خونه هستم ساعت 3 از ifilm "شوق پرواز" رو دنبال میکنم ، کلن من کانالای داخلی رو وقت نمیکردم دنبال کنم ، الان هرچی این شبکه عزیز پخش کرده و ارزش دیدن داشته و من ندیدیم و یبینم

خواهری کلی سوغاتی آورد برامون از مشهد تو این اوضاع بده مالیشون ، طفلی.

هنوز با دوستم پیاده روی صحگاهی رو داریم، سعی میکنم کم بخورم ولی کم نکردم 

بچه های وبلاگستان کجان؟ چقدر بی روح اینجا



463 XVision LE-42KF20

دیشب بعد از یه بحث اساسی بین و منو همسری که برای دفتر که تلوزیون بگیریم ، اون پلاسمابا گارانتی 43اینچ مدنظرش بود1و500.من میگفتمLED بدون گارانتی تو همون مایه قیمت ، خلاصه در آخر اینو گرفتیم 1و750 !

مدتها بود مدنظر همسر بود تا اینکه خداروشکر به انجام رسید


دیدچشمام بهتره و کامل نشده هنوز

462 لیزیک

عمل اهواز انجام میشد و تا اهواز دوساعت راهه ، همسری خیلی اتفاقی یه کار برای دوشنبه تو تهران واسش پیش اومد و با کلی بدبختی شنبه تو آژانس براش بلیت قطار گیر آوردیم ( آخه نه اینکه مدارس 5شنبه و جمعه تعطیلن و یکشنبه هم میلاد پامبر بود ، از 4شنبه بلیت قطار و هواپیما به سمت خوزستان و برگشت به تهران هم از یکشنبه قحط شده بود) خلاصه وقتی گفت رفتنش قطعیه یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون! 

آخه بجز لیزیک دوتا کار مهم برا دفتر هم داشتیم تو اهواز ، که من نگران بودم چطوری برم انجامش بدم بدون وسیله و با چشمایی که معلوم نبود میبینه یا نه! 

فقط شانس آوردم شوهرخواهری شنیده بود ما میخوایم بریم اهواز و اومد سراغ همسری که یه کاری واسه دوستش بسپره که همسری اهواز انجام بده ، همسری هم بش گفته بود که مامان و سارا رو ببر اهواز با ماشین خودمون و اون بنده خدا هم قبول کرده بود ،  

دیگه تغریف نکنم منی که وقتی کاری دارم کل شب بیدارم ، و دوست دارم صبح زود راه بیفتم ،چقدر عذاب کشیدم که آقا دیر بیدار شد و ما قرار عملمون 8 نیم بود ، ما هنوز 8 تو شهر میچرخیدیم و یه چیزی جا گذاشت و کلی راه رو بگشتیم و برش داشت و آخرین نفر واسه عمل من بودم و دکتر بهم گفت صبح مگه سرکار رفتی که دیر رسیدی ! عمل 10 دقیقه ای چشممو و انجام  اون دو تاکار  یه نحو احسنت و  معطلی بسیار مامان و شوهر خواهری بیچاره و .... 

الان هم تحمل نور اصلا ندارم و فقط دارم با نگاه به کیبورد تایپ مییکنم و فعلا یه لنز رو چشممه به عنوان پانسمان و  کمی که تکون میخوره چشمم میسوزه و کلی قطره های رنگی که هر 3 و 6 و 8 ساعت بریزم تو چشمم.... 

و یه عینک آفتابی همیشه رو چشمم حتی موقعه خواب ....