ساعت 12:40 میرسیم خونه ، در رو که وا میکنم یه بوی سوختگی به دماقم میخوره ، با عجله تو ذهنم مرور میکنم چی رو گاز داشتم؟ هنوز به نتیجه نرسیدم به آشپخونه میرسم و قابلمه ای که توش سیب زمینی و تخم مرغایی که صبح گذاشتم بپزه رو برا الویه ، جزغاله شده پیدا میکنم
کلی ناراحت میشم ، از خودم ، از کار دوشیفتم ، از استرسام ، از زندگی این مدلی .....
میگذره همسری وارد میشه و فقط نگام میکنه ، میگه فقط میترسم روزی بیایم خونه و زندگیمون رو سوخته ببینیم ،
یه ماکارونی به سرعت آماده میکنم و همسری بنده خدا سالادشو درست میکنه
بین دوشیفت که خونه هستم ساعت 3 از ifilm "شوق پرواز" رو دنبال میکنم ، کلن من کانالای داخلی رو وقت نمیکردم دنبال کنم ، الان هرچی این شبکه عزیز پخش کرده و ارزش دیدن داشته و من ندیدیم و یبینم
خواهری کلی سوغاتی آورد برامون از مشهد تو این اوضاع بده مالیشون ، طفلی.
هنوز با دوستم پیاده روی صحگاهی رو داریم، سعی میکنم کم بخورم ولی کم نکردم
بچه های وبلاگستان کجان؟ چقدر بی روح اینجا
سلام دوست خوبم
به وبم سر بزنو اگه ب تبادل لینک موافقی خبر بده
این چیزا برای همه اتفاق میوفته سارا جون بخاطر یه سوختن ذهنت رو درگیر نکن
قربون دوست گلم