207 تنها

شنبه عصر طلاهارو جمع و جور کردم ، اون النگو تکیه هم که عید خریده بودم و عکس گذاشته بودم رو هم درآوردم . نوی نو بود هاااااااا

هی به همسری میگفتم پاشو بیا کمک نمیومد ، انگار ناراحت بود از این اتفاق

دیشب هم عروسی دعوت بودیم با مامان اینا، خیلی وقت بود دوست داشتم این عروسی رو برم ولی از نظر روحی خسته بودمو و نرفتیم

این مدت یکی از دوستای همسری اومد خونمون با خانمش که چون تازه عروس و داماد بودن منم کادو بشون یه دونه خردکن دستی دارم

شنبه ب هم بنا به دلایلی زیادی به خواسته ی من رفتیم خونه دوست همسری ، واسه خونه جدیدشون هم که تازه اجاره کرده بودن یه سری سینی خوشکل مسی رنگ که طرح هخامنشی روشون بود بردم .

برادر همسری دانشگاه شیراز قبول شده و امروز با همسری رفتن شیراز . دلم بدمدل گرفته . حالا نمیدونم چطوری برم و بیام .

خلاصه که مشکلات زیاده فعلاً.........