همسری یه دوره کلاس میره که از دیروز شروع شده و از 5 تا 7 بعدازظهره . دیروز عصر به شدت دل درد داشتم ولی به خاطر همسری پاشدم اومدم دفتر ، که با خیال راحت بره دنبال کلاسش. آخه یکی از همکار ها هم دانشجوه و امتحان داره و کلا این روزا نمیاد سر کار.
امروز هم زن عمو و دختراش میخوان برن خونه خواهری و من باز هم درگیر کار هستم به خاطر کلاس همسری و خیلی از خودم بدم میاد و خوبه خداروشکر قرار خونه ی مارو جمعه گذاشته زن عمو که بیان وگرنه که واویلا میشد. به هر حال این دو سه روز خیلی دلم گرفته بود آخه پشت سرم هم حسابی حرف هست که : همش سارا سرکاره و با کسی رفت و امد نداره و هیچ کس از مشکلات آدم خبر نداره و فقط نظر میدن!
بی خیال خلاصه دیگه کلا نمیدونم چرا یه جوری شدم ، همش خیالم راحت نیست و فکرم مشغوله , و احساس میکنم یه کار نکرده دارم . شاید به خاطر اینه که دارم کم کم بزرگ میشم....
دیگران فقط بیرون از گود واستادن و آدمو تماشا میکنن! به حرفاشون اعتنا نکن! بذار بگن!